داستان مذهبی جدید+داستان جدید+♡داستان

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی.

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد




برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید




ادامه نوشته

داستان +داستان جدید+داستان آموزنده+داستان پند آموز

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد


و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید


نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».


پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل


نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.


نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در


گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت




برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

داستان شمع خاموش+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز

 

 

چند ماهی بود دخترشو از دست داده بود و دست از کارو زندگی کشیده بود.

گوشه گیر شده بود و با هیچ کس حرف نمی زد و کارش شده بود اشک و آه.

خیلی ها سعی کردند اونو به زندگی عادی برگردونن و موفق نشدند.

شبی خواب دید توی بهشته و صفی از فرشته ها شاد و خندون و شمع

به دست به سمت دشتی پر گل و سرسبز حرکت می کنند.

خوب که دقت کرد، دید شمع همه روشنه جز یکی شون.

جلوتر رفت تا علت رو بپرسه ، با تعجب دید، اون فرشته ، دختر کوچولوی

خودشه که بر خلاف بقیه اندوه عمیقی هم توی چهره اش دیده می شد.

 

پرسید دخترم چرا غمگینی؟! چرا شمعت خاموشه؟!

 

 

 


برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید

 

ادامه نوشته

داستان فداکاری+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز




مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی

سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.

زیرا هر روز خدا برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم ِ از گوشت ران

گرفته تا سینه ام را.

حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.


با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟


می دانی جواب گاو چه بود؟



برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید




ادامه نوشته

داستان صدای دلنشین مادر




دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم

که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.

اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد.

الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا

نون لواش دوست نداره.

گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم.

مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.

این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید

بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!

داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک

می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی.

حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم

وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در

خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی

پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا

بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم.

هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.

سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود.

یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد.





برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

دانشجوهای دانشگاه(طنز)+داستان دانشجویی






طي يک نظرسنجي از يک دانشجوي ورودي جديد و يک دانشجوي ترم آخري خواسته شد که با

ديدن هر کدام از کلمات زير ذهنيت و تصور خود را در مورد آن کلمه در يک جمله کوتاه بنويسند.

جمله اول مربوط به دانشجوي جديد و جمله دوم مربوط به دانشجوي ترم آخري…



رييس دانشگاه

1)مردي فرهيخته و خوشتيپ

2)به دليل اينکه در طي اين چند سال يک بار هم ايشونو نتونستم ببينم، هيچ ذهنيتي ندارم

يک وعده غذاي سلف

1)بيفستراگانوف با سس کچاپ با نوشيدني خنک

2)چلو لاستيک به همراه افزودني هاي غير مجاز

کارت دانشجويي

1)کارت شناسايي و هويت دانشجو

2)تنها استفاده از اين کارت گرفتن فيلم از ويدئو کلوب است





برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

داستان جدید و خنده دار داستان زن و شوهر




زن: میشه کمکم کنی باغچه رو مرتب کنم؟ مرد: تو فکر کردی من باغبونم؟


زن: زیر ظرفشویی آب می‌چکه، میشه درستش کنی؟ مرد: تو فکر کردی من لوله‌کشم؟


زن: لولای در خیلی وقته خرابه، کمک می‌کنی درستش کنم؟ مرد: واقعا که! تو فکر کردی من نجارم؟!


عصری که آقا از سر کار برمی‌گرده خونه، می‌بینه همه چی




برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

داستان جدید راستگویی+داستان جدید+داستان+جدیدترین داستان ها روز




حدود دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت.

با مرد خردمندي مشورت كرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا دختري

سزاوار را انتخاب كند.وقتي خدمتكار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او

مخفيانه عاشق شاهزاده بود،دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسي نداري نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا.دختر جواب داد : مي دانم هرگز

مرا انتخاب نمي كند ، اما فرصتي است كه دست كم يك بار او را از نزديك ببينم.

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يك از شما دانه اي ميدهم،

كسي كه بتواند.................





برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

داستان بهلول+داستان زیبا+داستان پند آموز+داستان فرعون



روزى بهلول رد مى شد دید هارون بناى عظیمِ مسجدى را در بغداد مى سازد و براى

سرکشى آمده است صدا زد اى هارون چکار مى کنى؟

هارون  گفت : دارم خانه خدا بنا مى کنم!

بهلول گفت : خانه براى خداست

 گفت : بله

 گفت : امر بکن بالاى سر درش بنویسند مسجد بهلول .

گفت : احمق من پول مى دهم به اسم تو باشد؟

گفت احمق تو هستى یا من ؟! براى خودت خانه مى سازى اسم خدا را رویش مى گذارى ؟





برای خوندن دو داستان زیبای دیگر بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

زن گرفتن یا شوهر کردن+داستان خواستگاری










داستان آخر هفته+داستان




 در يک غروب جمعه پيرمردي مو سفيدی در حالي که دختر جوان و زيبارويي بازو به

بازويش او را همراهي مي کرد وارد يک جواهر فروشي شد و به جواهرفروش گفت:


"براي دوست دخترم يک انگشتر مخصوص مي خواهم."

 مرد جواهرفروش به اطرافش نگاهي انداخت و انگشتر فوق العاده ايي که ارزش آن

چهل هزار دلار بود را به پيرمرد و دختر جوان نشان داد. چشمان دختر جوان برقي

زد و تمام بدنش از شدت هيجان به لرزه افتاد.

پيرمرد در حال ديدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت: خوب ما اين رو برمي داريم.

جواهرفروش با احترام پرسيد که پول اون رو چطور پرداخت مي کنيد؟

پيرمرد گفت با چک ، ولي خوب ، من مي دونم که شما بايد مطمئن بشيد

که حساب من خوب هست؟ بنابراين من اين چک رو الان مي نويسم و شما مي تونيد

روز دوشنبه که بانکها باز مي شه به بانک من تلفن بزنيد و تاييد اون رو بگيريد

و بعد از آن من در بعد از ظهر دوشنبه اين انگشتر را از شما مي گيرم.




برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

طنز +برنامه هفتگي خانم هاي ايراني+جوک



 توجه: خواندن اين مطلب اصلا به خانم ها توصيه نمي شود!



 شنبه
 مرد: عزيزم! امروز ناهار چي داريم؟
 زن: ببين امروز قراره من و نازي با هم بريم ''فال قهوه روسي يخ زده'' بگيريم. ميگن خيلي جالبه، همه چي رو درست ميگه به خواهر شوهر نازي گفته ''شوهرت واست يه انگشتر مي خره'' خيلي جالبه نه؟ سر راه يه چيزي از بيرون بگير بيار!

 يک شنبه
 مرد: عزيزم! امروز ناهار چي داريم؟
 زن: ببين امروز قراره من و نازي بريم كلاسهاي "روش خود اتكايي بر اعتماد به نفس" ثبت نام كنيم. هم خيلي جالبه هم اثرات خيلي خوبي در زندگي زناشويي داره. تا برگردم دير شده، سر راه يه چيزي بگير بيار!

 دوشنبه
 مرد: عزيزم! امروز ناهار چي داريم؟
 زن: ببين امروز قراره من و نازي بريم شوي "ظروف عتيقه". مي گن خيلي جالبه. ممكنه طول بكشه. سر راه از بيرون يه چيزي بگير و بيار!

 سه شنبه
 مرد: عزيزم! امروز ناهار چي داريم؟
 زن: ببين امروز من و نازي قراره با هم بريم براي لباس مامانم كه مي خواد براي عروسي خواهر نازي بدوزه دگمه بخريم. تو كه مي دوني فاميل مامانم اينا چقدر روي دگمه حساسند! ممكنه طول بكشه، سر راه يه چيزي از بيرون بگير بيار!





برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

داستان باحال+داستان فکر خراب






"يه روز در دانشکده پزشکي استاد يکي از دخترها را پاي تخته ميخواد و ميپرسه :
 

اون كدوم قسمت از بدن انسان که وقتي تحريک بشه ?? برابر ميشه ... ؟؟؟

 دختر سرشو پايين انداخت و سرخ شد ...

 استاد از باقي پرسيد کي ميدونه ... ؟؟؟

 يکي از دانشجو ها گفت





برای خوندن بیقه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید




ادامه نوشته

داستان شکر گذاری خداوند






روزي مردي خواب عجيبي ديد.

 ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آنها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديدکه

سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آنها را داخل

جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد: شما چکار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي

کرد، گفت: اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم.

 مرد کمي جلوتر رفت. باز تعدادي از فرشتگـــان را ديد که کاغذهـايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط

پيک هايي به زمين مي فرستند.

 مرد پرسيد: شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و

رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم.

 مرد کمي جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟

 فرشته جواب داد:




برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید




ادامه نوشته

داستان مغز مرد و زن





 بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهي خسته ، ناراحت و جدي .

  دکتر در حالي که قيافه نگراني به خودش گرفته بود
  گفت :"متاسفم که بايد حامل خبر بدي براتون باشم ,
  تنها اميدي که در حال حاضر براي عزيزتون باقي مونده، پيوند مغزه ."

  "اين عمل ، کاملا در مرحله أزمايش ، ريسکي و خطرناکه
  ولي در عين حال راه ديگه اي هم وجود نداره,
  بيمه کل هزينه عمل را پرداخت ميکنه ولي هز ينه مغز رو خودتون بايد پرداخت کنين ."

  اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته هاي دکتر گوش مي کردن ,
 بعد از مدتي بالاخره يکيشون پرسيد :" خب , قيمت يه مغز چنده؟";

  دکتر بلافاصله جواب داد :"5000$ براي مغز يک مرد و 200$ براي مغز يک زن ."



برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

داستان و ماجرای خوش بختی








 

موضوع ِ انشا


 « خــــوش بختــــي »



 

ــــــــــــــــ بـه نام خــــدا ـــــــــــــــــ


 خــــوش بختــــي يعنــــي قلــــب مــــادرت بتپــــد ...........

 ــــــــــــــــــــ پــــايــــان ـــــــــــــــ




داستان دختر روانشناس و پسر حقوقدان






 پسر جواني در کتابخانه از دختري پرسيد: «مزاحمتان نمي شوم کنار دست شما بنشينم؟»

دختر جوان با صداي بلند گفت: «نمي خواهم يک شب را با شما بگذرانم»

 تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند.

پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت





برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

داستان جن +فیسبوک






فکر کن رفتي حموم
 .
 .
 .
 حولت يادت رفته!
 .
 .
 .
 داد مي زني: يکي حوله منو از رو تختم بده...
 .
 .
 .
 در يکم باز ميشه يه دستي حوله رو ميده بهت...






برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

نعمت پدر و مادر








دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن.
 پدره يه جورايي ميترسيد، واسه همين بهدخترش گفت:
 » عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه«.
 دختر کوچيک گفت »: نه بابا، تو دستِ منو بگير«..
 پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد:چه فرق? م?کنه؟!
 دخترک جواب داد » : اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي
 واسه م بيوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم.
 اما اگه تو دست منو بگيري،
 من، با اطمينان، ميدونم هراتفاقي هم که بيفوته،
 هيچ وقت دست منو ول نمي کني... !!!





داستان پیرمدرد و bmw و پلیس







مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. BMW آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.

 قدري راند و از شتاب اتومبيل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي مي‌رفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرنده‌اي بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کيلومتر در ساعت رسيد.

 مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او مي‌آيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است....

 مرد اندکي مردّد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد. لَختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسيد و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.

 ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه مي‌شود که در اين سنّ و سال با اين سرعت ميرانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه مي‌خواهد."





برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

داستان مرد برنج فروش و شیوانا دانا





مرد برنج فروشي بود که به درس هاي شيوانا بسيار علاقه داشت. اما به خاطر شغلي که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نيز نزد خانواده برود. روزي اين مرد نزد شيوانا آمد و به او گفت:"

 در بازار کسي هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاري داشت اما از روي کينه و دشمني برنج هم کنار اجناسش مي فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زير نظر دارد و اگر اشتباهي انجام دهيم بلافاصله آن را براي مشتريان خود نقل مي کند. از سوي ديگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نيستم و دوست هم ندارم با چنين شخصي درگير شوم. مرا راهنمايي کنيد که چه کنم!؟"




برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید


ادامه نوشته