داستان شمع خاموش+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز

 

 

چند ماهی بود دخترشو از دست داده بود و دست از کارو زندگی کشیده بود.

گوشه گیر شده بود و با هیچ کس حرف نمی زد و کارش شده بود اشک و آه.

خیلی ها سعی کردند اونو به زندگی عادی برگردونن و موفق نشدند.

شبی خواب دید توی بهشته و صفی از فرشته ها شاد و خندون و شمع

به دست به سمت دشتی پر گل و سرسبز حرکت می کنند.

خوب که دقت کرد، دید شمع همه روشنه جز یکی شون.

جلوتر رفت تا علت رو بپرسه ، با تعجب دید، اون فرشته ، دختر کوچولوی

خودشه که بر خلاف بقیه اندوه عمیقی هم توی چهره اش دیده می شد.

 

پرسید دخترم چرا غمگینی؟! چرا شمعت خاموشه؟!

 

 

 


برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید

 

ادامه نوشته

داستان فداکاری+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز




مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی

سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.

زیرا هر روز خدا برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم ِ از گوشت ران

گرفته تا سینه ام را.

حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.


با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟


می دانی جواب گاو چه بود؟



برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید




ادامه نوشته

داستان بهلول+داستان زیبا+داستان پند آموز+داستان فرعون



روزى بهلول رد مى شد دید هارون بناى عظیمِ مسجدى را در بغداد مى سازد و براى

سرکشى آمده است صدا زد اى هارون چکار مى کنى؟

هارون  گفت : دارم خانه خدا بنا مى کنم!

بهلول گفت : خانه براى خداست

 گفت : بله

 گفت : امر بکن بالاى سر درش بنویسند مسجد بهلول .

گفت : احمق من پول مى دهم به اسم تو باشد؟

گفت احمق تو هستى یا من ؟! براى خودت خانه مى سازى اسم خدا را رویش مى گذارى ؟





برای خوندن دو داستان زیبای دیگر بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته