داستان بهلول+داستان زیبا+داستان پند آموز+داستان فرعون



روزى بهلول رد مى شد دید هارون بناى عظیمِ مسجدى را در بغداد مى سازد و براى

سرکشى آمده است صدا زد اى هارون چکار مى کنى؟

هارون  گفت : دارم خانه خدا بنا مى کنم!

بهلول گفت : خانه براى خداست

 گفت : بله

 گفت : امر بکن بالاى سر درش بنویسند مسجد بهلول .

گفت : احمق من پول مى دهم به اسم تو باشد؟

گفت احمق تو هستى یا من ؟! براى خودت خانه مى سازى اسم خدا را رویش مى گذارى ؟





برای خوندن دو داستان زیبای دیگر بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

داستان عاشقانه+داستان+جدیدترین داستان های عاشقانه







دوستي مي گفت

 خيلي سال پيش که دانشجو بودم، بعضي از اساتيد عادت به حضور و غياب داشتند

 تعدادي هم براي محکم کاري دو بار اين کار را انجام ميدادند، ابتدا و انتهاي کلاس ، که مجبور باشي تمام

ساعت را سر کلاس بنشيني.

 هم رشته اي داشتم که شيفته ي يکي از دختران هم دوره اش بود.

هر وقت اين خانم سر کلاس حاضربود، حتي اگر نصف کلاس غايب بودند، جناب مجنون مي گفت:

 ... استاد همه حاضرند!

و بالعکس، اگر تنها غايب کلاس اين خانم بود و بس، مي گفت:

 استاد امروز همه غايبند، هيچ کس نيامده!

در اواخر دوران تحصيل





برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته