داستان عاشقانه+داستان+جدیدترین داستان های عاشقانه







دوستي مي گفت

 خيلي سال پيش که دانشجو بودم، بعضي از اساتيد عادت به حضور و غياب داشتند

 تعدادي هم براي محکم کاري دو بار اين کار را انجام ميدادند، ابتدا و انتهاي کلاس ، که مجبور باشي تمام

ساعت را سر کلاس بنشيني.

 هم رشته اي داشتم که شيفته ي يکي از دختران هم دوره اش بود.

هر وقت اين خانم سر کلاس حاضربود، حتي اگر نصف کلاس غايب بودند، جناب مجنون مي گفت:

 ... استاد همه حاضرند!

و بالعکس، اگر تنها غايب کلاس اين خانم بود و بس، مي گفت:

 استاد امروز همه غايبند، هيچ کس نيامده!

در اواخر دوران تحصيل





برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته

داستان دختر روانشناس و پسر حقوقدان






 پسر جواني در کتابخانه از دختري پرسيد: «مزاحمتان نمي شوم کنار دست شما بنشينم؟»

دختر جوان با صداي بلند گفت: «نمي خواهم يک شب را با شما بگذرانم»

 تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند.

پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت





برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید



ادامه نوشته